نظم قدرت و کانونهای جدید رقابت
(سخنرانی در همایش بین المللی جهانی شدن و کانونهای فرهنگی بدیل)
کوشش من در این گفتار، توصیف چهره ای از جهان معاصر، با تأکید بر نسبت غرب با کانونهای جدید رقابت است. با این منظور سعی می کنم سخن خود را با آنچه پرفسور رهباین در کتاب دیالکتیک متلون(Kaleidoscopic Dialectic) مطرح ساخته پیوند دهم. کوشش رهباین برای عرضه توصیفی از شرایط جهان معاصر ستایش برانگیز است. مهمترین دعوت کتاب پذیرش جهانی متکثر با ویژگیها و روشهای مختلف است. نویسنده می داند که دنیای امروز به مشارکت و همراهی نیاز دارد. لذا باید به تکثری اندیشید که مانع همراهی و مشارکت نباشد. به همین جهت کوشش رهباین در جهت تعدیل نگاه اروپا به خود و همینطور نگاه دیگران به اروپا ستودنی است. تجربه دهه های اخیر نشانۀ ورود به دورانی است که اروپا باید دست از خودمرکزبینی بردارد و راه را برای آموختن از دیگران و افزودن میراث و تجارب دیگران بر زاد و توشه خود باز کند. توجه رهباین به تناقضاتی که با نگاه شمولگرای اروپامحور قابل رفع نیست، و دعوت به برقراری نسبتِ دیالکتیک متلون، حائز اهمیت است. ما نشانه های گونه ای جهتگیری میان فرهنگی را در عبارات رهباین می بینیم که اگر متفکران میان فرهنگی به این نحوه ورود به مسائل دنیای معاصر کنند، بر غنای این جهت گیری افزوده خواهد شد. این نگاه به دیگر فرهنگها مجال می دهد که خود را در مسیر مشارکت برای حلّ معضلات جهان معاصر قرار دهند. تأکید کتاب به اینکه نمیخواهد کامل باشد و قصد ندارد طرح کاملی عرضه کند(حتی به لحاظ صورت و قالب می خواهد مثل پژوهشهای منطقی ویتگنشتاین باشد)، با شرایط جهان امروز کاملاً سازگار است و شاید شرط اول برای شکلیگیری هرگونه گفتگو و مشارکت باشد.(مقدمه کتاب)
من به قصد گشودن باب گفتگو در باره شرایط جهان معاصر و چالش و رقابتهای جاری، مایلم وجهی از این رقابتها را برجسته ساخته و لزوم پرداختن به نسبت میان قدرت و حقیقت را به عنوان موضوعی میان فرهنگی، مورد تأکید قرار دهم. به نظرم هرکس قصد ترسیم شرایط جهان امروز، با نظر به نسبت غرب با کانونهای متفاوت قدرت دارد، باید به وجه غالبِ در رقابت، یعنی “قدرت” توجه کند و در کنار قدرت، وجوهی مانند فرهنگ، ارزشها و حقیقت را که در حال تضعیف و بیرمق شدن هستند، مورد توجه جدی قرار دهد.
غرب با گسترش اصول و مبانی تمدن خود در سراسر جهان و ایجاد “تمدن جهانی” همه عناصر زندگی و مناسبات را به قدرت(به معنای نیچه-فوکویی) تقلیل داده است. هیدگر در یکی از سخنرانیهای خود می گوید: «بیوطنی (بیخانمانی: Heimlosigkeit) سرنوشت جهان است. این بیوطنی خود را در پس پدیدهای پنهان میکند که من هم آن را «تمدن جهانی» نامیدهام. این همان است که از صد سال قبل خود را بر ژاپن هم تحمیل کرده است. یعنی تفوق علوم طبیعی، یعنی رجحان و غلبه اقتصاد، سیاست و تکنولوژی بر همه چیز. در مقایسه با «تمدن جهانی» همه چیزهای دیگر حتی روبنا هم نیستند، بلکه بناهای جنبی مخروبهاند. ما در این «تمدن جهانی» واقع شدهایم. این پدیده اکنون به همه جای زمین رسیده و مسأله همه ماست.»(Buchner) آنچه که هیدگر از آن به تمدن جهانی یاد می کند امروز به وجه قدرت تنزل یافته و اساس رقابتهای جهانی شده است.
غرب از دوران استعمار تاکنون به صورتهای مختلف بر دیگر فرهنگها و تمدنها غالب شده و آنها را در پی خود کشانده است. از سویی شیوهای زندگی و محصولات تمدن مدرن را به آنها القاء کرده و از سوی دیگر مسائل خود را به آنها تحمیل نموده و عناصر و مقومات زندگیهای گذشته را از آنها گرفته یا مستحیل ساخته است. در دوران استعمار این سیطره و دگرگون سازی به گونه ای بوده و پس از آن به گونه ای دیگر. در دهه های اخیر مهمترین نمود سیطره نظم قدرت غربی، ضرورت توسعه است. ما در دنیایی زندگی می کنیم که همه امور نسبتی با توسعه یافتگی دارند. توسعه میزان و شاخص برای هماهنگی با نظم قدرت و عقلانیت غربی در زمان ماست. بر همین اساس است که کشورها به سه گروه تقسیم شده اند: توسعه یافته، توسعه نیافته و در حال توسعه. مردم زمان ما در ذیل واحدهای قدرت(کشور-دولت) یا متعلق به بخش توسعه یافته جهانند و یا توسعه نیافته و بخشی هم میانه این دو.
در زمان معاصر کسی توسعه را بد نمی داند. حداکثر آنست که از الگوهای مختلف توسعه سخن می رود. اما از اساس توسعه که جبر قدرت برای هماهنگی با نظم متکی بر قدرت است، پرسش نمی شود. توسعه یافتگی در یک چهره تن دادن به نظم قدرت حاکم بر جهان و از سوی دیگر تن دادن به دگردیسی و استحاله عناصر فرهنگی ناساز با نظم قدرت است. برای توسعه الگوها و تجربه های متفاوت داریم. اما در همه الگوهای موفق شاهد دگرگونی همه حقیقتهای متفاوت با تمدن مدرن و وارد شدن در مسیرهای متناسب با تمدن جهانی هستیم. میزان موفقیت کشورها، وابسته به میزان تن دادن به قواعد و هنجارهای زندگی مدرن و پذیرش تغییرات بنیادی در تمامی سطوح فرهنگ است.
در اینجا مایلم به سه تجربه متفاوت در مسیر مدرنیزاسیون، از جهت نحوه تغییرات فرهنگی به موازات کوشش برای توسعه یافتن، اشاره کنم: چین، هند و ایران. چین مهد پیدایش چند نمونه مهم از سنتهای معنوی-فرهنگی بشری است. چین علاوه بر همه عناصر ممتاز فرهنگی و هنری، مهد پیدایش اندیشه های بزرگی چون دائویسم و کنفوسیوس است. به طوری که متفکرانی چون هیدگر به دائویسم به عنوان یکی از میراثهایی که شاید در جهت دگرگونی تفکر معاصر نقش ایفا کنند، می نگریستند. چین که در تاریخ طولانی خود اغلب بسته و در خود بود، در اولین گامهایی که قصد دگرگونی بر اساسِ الگوهای مدرن کرد، ابتدا در مسیر اخذ الگوی مارکسیستی قرار گرفت. بعد از دوره ای از تجربه نظام کمونیستی، چین به سرعت راه هماهنگی با نظم قدرت، البته به صورت یک رقیب را در پیش گرفت. چین در دهه های اخیر به خوبی به این اصل جهان مدرن پی برده که برای توسعه یافتن، باید همه بنیادهای فرهنگی، ارزشی و اجتماعی کهن را دگرگون سازد. به همین جهت شاهد تغییرات بزرگ اقتصادی، اجتماعی و به موازات آن تغییرات بنیادی فرهنگی و ارزشی در این کشور بزرگ هستیم. در سرزمین چین امروز شاهد ظهورِ رقیبی جدید برای غرب و آمریکا و اروپا هستیم که هر چه می گذرد به آنها شبیه تر می شود. در واقع میزان رشد و قدرتنمایی در رقابت با غرب، بسته به میزان شباهت یافتن به غرب در نظم و ساختار قدرت است. در اثر برنامه های تدوین شده برای تحولات فرهنگی در چین، در شهرهای امروز چین، شاهدِ فراموشی و محوشدنِ عناصر و نشانه های سنتهای روحی ومعنوی گذشته هستیم. همانطور که قبلاً ژاپن و کره چنین مسیری را طی کردند، به طوری که امروز به لحاظ شیوهای مدیریت و برنامه ریزی و رفتار شهروندان، تفاوت زیادی میان توکیو، نیویورک، سئول و برلین و پکن نیست.
در هند شاهد تجربه دیگری بودهایم. هند از هنگام استقلال تاکنون در مسیری سیر کرده که پایه آن را گاندی و نهرو نهاده اند. گاندی زودهنگام هنگام اقامت در آفریقای جنوبی به تنافر نظم و مناسباتِ قدرتِ حاکم در اروپا، با مبانی فرهنگ خود پی برد. وی پس از آشنائی با آدام اسمیت و به خصوص از طریق راسکین دریافت که اساس تمدن مدرن بر رقابت و کوشش برای کسب درآمد بیشتر گذاشته شده است. او دریافت که شیوه های رایج در زندگی مدرن، باعث خشونت، طمع و تضعیف نوعدوستی خواهد شد، در حالیکه حقایق دین وی به قناعت و کم اندوختن و همیاری دعوت می کرد. به همین جهت وی اساس دعوت خود را بر تعاون و همدردی گذاشت. هند بعد از گاندی هر چند با روشهای خاص متناسب با فرهنگ هند، به وسیله نهرو در مسیر توسعه قرار گرفت، اما به سبب تقید به فرهنگ خویش هنوز با اُفت و خیز درگیر برنامه های توسعه و چالشهای خاص خود است. هند به تمامه تسلیم نظم قدرت نشده و به همین جهت هنوز بخشهایی از عناصر کهن فرهنگ خود را حفظ کرده و آن را موزه ای نساخته است.
در اینجا مایلم به تجربه سومی از رویارویی با نظم قدرت در جهان اسلام، یعنی ایران بپردازم. ایران در دوران استعمار، مستعمره رسمی هیچ دولتی نبوده است. اما تاریخ ایران از هنگام مواجهه با اروپای مدرن و قدرتهای جهانی، تاریخ چالش برای سرپا ماندن در مقابل قدرتهای جدید و توسعه یافتن بوده است. اغلب مورخان برجسته، اولین شوک واردشده به ایرانیان که آن باعث بیداری آنها می دانند، مربوط به زمانی است که ایران در سال ۱۸۲۶ از لشکر روس شکست خورد. ایرانیان پس از شکست از روسیه، به لزوم اخذ صنعت و علم و تأسیس نهادها و مؤسسات مدرن وقوف یافتند. از آن زمان تا پایان دولت رضاشاه ایرانیان همواره در چالش مزمن با دو قدرت روس و انگلیس بودند. از حدود صد سال پیش برنامه های مختلفی برای بازسازی ایران بر اساس الگوهای جدید تدوین شده است. اما هیچکدام از این برنامه ها تداوم پیدا نکرد. مسئله اصلی ایران در طول تاریخ دوره مدرن، قرار گرفتن در میدان چالشهای ناشی از رقابت قدرتهای جهانی بوده است. شتاب گرفتن برنامه های توسعه در دهه هفتاد قرن بیستم در ایران، و تلاقی آنها با آموزه ها و سنتهای اسلامی باعث انقلاب اسلامی سال ۱۹۷۹ شد. انقلاب اسلامی ایران را می توان واکنش فرهنگ ایرانی در مقابلِ برنامه های توسعه ای دانست که با فرهنگ و سنن ایرانی تناسب نداشت. بر این مبنا، وقوع انقلاب اسلامی را هم می توان به عنوان خواست فرهنگ اسلامی-ایرانی برای متناسب ساختن مسیر مدرنیزاسیون با اصول این فرهنگ تلقی کرد. چنانکه متفکری مانند فوکو که در آستانه انقلاب اسلامی در ایران به سر می برد، چنین برداشتی داشت. اما بین ایران پس از انقلاب اسلامی و نظم قدرت جهانی، به تدریج چالشهای جدیدی آغاز شد که تاکنون چهل سال به درازا کشیده است. مسائل ایران و به خصوص چالش ایران و ایالات متحده آمریکا را در سطوح مختلف و از زاویه های متفاوت می توان تحلیل کرد. اما وجه غیرقابل انکار این چالش، تعارض ریشه ای فرهنگ اسلامی با غربِ تقلیل یافته به قدرت است. غربِ تقلیل یافته به قدرت، تفاوت و مقاومت را برنمی تابد. نظم قدرت به خصوص در وجه اقتصادی و آنچه که اقتضاء نظام بورژای است، همه جهان را یک کاسه، تابع قواعد قدرت می خواهد. در حداقل تحلیل، می توان جمهوری اسلامی ایران را نمود و استعدادی از درون فرهنگ اسلامی و بخشی از خواست جهان اسلام دانست. این نمود و بخش از جهان اسلام خود را در تعارضی بنیادی با فرهنگ غرب می یابد.
در تعارض شکل گرفته میان کشورهای اسلامی و ایالات متحده آمریکا دو موضوع اهمیت دارد: یکی ریشۀ تعارض و دوم رفتارِ قدرتهای جهانی در مقابل این مقاومت. در درون کشورهای اسلامی به خصوص در خاورمیانه، از گذشته چالشهایی وجود داشته، اما چالشها و جنگهای به خصوص چندین دهه است، که در درون نظم و مناسبات قدرتی که غرب ایجاد کرده صورت دیگری پیدا کرده است. در این مناسبات همه تقسیم بندیها و تفاوتهای درون جهان اسلام به عنوان ابزارِ رقابت و ستیز مورد استفاده قرار می گیرد. به بیان دیگر حتی اختلاف میان کشورهای اسلامی هم به فرصت و مجالی برای بازیگری قدرتهای جهانی تبدیل شده است. به همین جهت همه آموزه های اعتقادی، اخلاقی و ارزشی و اختلافات مذهبی و فرقه ای میان مسلمانان به اسبابی برای ایجاد تنش و ستیز میان این کشورها تبدیل شده است. در اغلب سیاستهای قدرتهای جهانی، از این روش ابائی نیست که به خاطر منافع شان، دولتها ومردم این کشورها را به سوی خشونت بیشتر بکشانند. نظم قدرتی که حافظ تمدن جهانی امروز است، هر چه گذشته بخشهای مستعد خشونت و ستیز را فعالتر کرده است. سرنوشت افغانستان و سوریه و پیدایش گروههای مسلح داعش، طالبان و القاعده حاصل سیاستهای جهانی غرب در مقابله با بحرانهای خاورمیانه است. از این منظر، می توان سیر حوادث را در اغلب موارد اینگونه توصیف کرد که غرب بر اساس نظم قدرت، در رویارویی با مقاومتها، تا هنگامی که طرف مقاومت را مانند خود نساخته و تابع هنجارهای قدرت نسازد، رها نمی کند.
با توجه به سه نمونه ای که مورد اشاره قرار گرفت، مایلم بحث را به سمت تحلیلی نظریتر هدایت کنم. پرفسور رهباین در کتاب دیالکتیک متلون، با استناد به آثار فیلسوفان و متفکران علوم اجتماعی و شواهد بسیار دیگر، دوران پایان هژمونی اروپا-آمریکائی را شرح داده و شرایط شکلگیری رابطه دیالکتیکی میان قطبهای جدید قدرت و قدرت جهانی را توضیح می دهد. در این تلقی از جهان معاصر یکی از پرسشهای اساسی، صورتهای فکری-فرهنگی جانشین است. آیا در این رقابتها نشانه هایی از شکل گیری فرهنگ و تمدنی از بنیان متفاوت با آنچه در حال حاضر شاهد آنیم وجود دارد؟ تداوم نظم کنونی قدرت، به معنای فربه تر شدن سرمایه داری، افزایش خشونت، امحاء بیشتر حقیقتها و ارزشهای تلطیف کننده زندگی است. آیا نشانه هایی برای خروج برای خروج از این وضع وجود دارد؟
مسئله اساسی امروز آن است که چگونه تز و آنتی تزهایی مقابل هم هستند؟ در نسبت دیالکتیکی امور متقابل، سنتز وابسته به وضع متقابلان(تز و آنتی تز) است. آیا در تقابلهای جاری میان قدرتهای نوخاسته در مقابل غرب، نشانه شکل گیری تقابلی اساساً جدید وجود دارد که منتظر آوفهبونگی(Aufhebung) باشیم که با نظم کنونی تفاوت داشته باشد؟ به نظر می رسد در تقابل میان مثلا غرب و چین و روسیه، تقابل در سطح قدرت و در پارادایمهای قدرتی است که اطراف تقابل تفاوت قابل توجهی با هم ندارند. بر همین اساس لازم است که در پی کشف صورتهای دیگر تقابل باشیم. در این کوشش نباید جستجوی خود برای کشف تقابلها را به آنچه در سطح قدرت و در شاخصهای اقتصادی و سیاسی ظاهر شده است، منحصر کنیم. آیا در سطح تفکر و فرهنگ و آنچه حقیقت نامیده می شود، نشانه شکلگیریِ تقابلها و دیالکتیکهای جدیدی وجود ندارد؟ باید توجه کنیم که همه صورتهای تقابل و به خصوص مقاومت در مقابل نظم قدرتی که غرب ایجاد کرده، در سطح رسانه ها و نهادهای رسمی ارتباطی و حتی در دانشگاهها و پژوهشگاهها نمود پیدا نمی کند. این گونه نهادها و رسانه ها در زمان ما از نظم قدرت بیرون نیستند. به همین جهت باید به همه امکانات موجود برای درک و توصیف فرایندها توجه کنیم.
اگر تداوم رقابت در مسیرهای فعلی را در جهت افزایش خشونت و خنثی سازی و نابودیِ بیشتر حقیقتها و عناصر فرهنگیِ تلطیف کننده زندگی می دانیم و فراروی از نظم قدرت کنونی را لازم می بینیم، باید به وضع کنونی قدرت بیشتر بیندیشیم. نیچه در کتاب فراسوی نیک و بد، لازمۀ اندیشیدن به حقیقت را جرئت داشتن می داند. او بر خود می بالد که جرئت پرسش از “حقیقت” را مطرح کرده است. شاید امروز زمان جرئت کردن برای پرسش از “قدرت” باشد. قدرت بنا به قرائت فوکوئی، فکر و دانش و پژوهش و ادبیات و همه مؤلفه های فرهنگی را مقهور ساخته و برای هر یک مطابق با نظم قدرت نقشی تعیین کرده است. شاید مهمترین وظیفه تفکر زمان ما پرسش مجدد از قدرت، و تفکر در بارۀ نسبت آن با تفکر، دانش و حقیقت باشد.
۲۵ خرداد ۱۳۹۸
علی اصغر مصلح