به بهانه انتشار کتاب «حقیقت و قدرت»، گزارشگر خبرگزاری عطنا با دکتر علی اصغر مصلح، در روز سهشنبه، ۲۳ دیماه گفتوگویی داشته است که در ادامه مشروح این گفتوگو را میخوانیم؛
قدرت جانشین حقیقت در ساحتهای زندگی امروز بشر
- در بررسی کتابها و سخنرانیهای شما با چهار واژه کلیدی برخورد میکنیم: «قدرت»، «حقیقت»، «گفتوگو» و «دیگری». مسئله من نسبت میان این چهار واژه است که میتوانند در ارتباط با هم قرار بگیرند. از یک سو در مطلبی از شما در زمینه دین گفتگویی آمده است که «گاندی اعتقاد دارد حقیقت منتشر است و در دست یک گروه خاص نیست» آیا حقیقت به راستی به بیان گاندی منتشر است یا حقیقت دچار یک حشو و آنتروپی است؟ این حقیقت چه وضعیتی دارد و آیا نمیتوان گفت که قدرت میخواهد این بینظمیِ حقیقتِ پخش و پلا و پراکنده را سامان دهد؟ از طرف دیگر مسئله گفتوگو و دیگری مطرح است چرا در عصری که عصر ارتباطات و رسانهها است و افراد زیادی به رسانههای مختلف دسترسی دارند همچنان با فقدان گفتوگو و افزایش دیگری مواجه هستیم؟ مسئله اصلی من قراردادن جایگاه حشو و پراکندگی در نسبت میان این چهار کلیدواژه است.
زمان انفجار اطلاعات و اندیشه است
اولین چیزی که میتوانم بگویم این است که همانطور که میگویند زمان ما زمان فوران و انفجار اطلاعات است، زمان ما زمان انتشار اندیشهها نیز است. یعنی آنقدر انفجار بزرگی در حوزه اندیشه صورت گرفته که دیگر جمع کردن اندیشهها در یک قالب که همه درباره آن اتفاق پیدا کنند، امکانپذیر نیست. این موضوع یک مسئله است. مثلا یک روزی به راحتی میگفتند که فلسفه مادر و پادشاه علوم است. همانطور که یک پادشاه به رسمیت شناخته میشد، انگار حرف نهایی را علم فلسفه میزد و یا در دورهای الهیات اشرف و اعلی علم بود. اما الان اصلا علم اشرف نداریم که همه علوم منتظر باشند که حرف نهایی را افرادی در حوزهای خاص بزنند.
کانت؛ دانشکده فلسفه باید مرکز باشد
امانوئل کانت رسالۀ کوچکی به نام «نزاع دانشکدهها» دارد. وقتی دانشگاههای جدید در آلمان در حال تاسیس بوده، بحثی شکل گرفت که دانشکده الهیات یا فلسفه، دانشکده مرکزی باشد که بقیه دانشکدهها خوشان را با آن تنظیم کنند؟ بنا به سنت دانشگاههای قرون وسطی که تا قرن ۱۶ میلادی وجود داشت، دانشکده مرکزی الهیات بود؛ اما با شکلگیری مدرنیته و تفکر مدرن دانشکده فلسفه میخواهد در مرکز قرار بگیرد. در آن رسالۀ کانت نیز درنهایت این نزاع و بحث، به نظر کانت دانشکده فلسفه باید دانشکده مرکزی باشد. بعد از آن نیز در دانشگاههای مدرن آلمان و بقیه کشورهای اروپایی دانشکده مرکزی دانشکده فلسفه است.
زمان تفکر نظاممند و سیستمی به پایان رسیده است
این مقدمه را از این جهت گفتم که اکنون ما در زمانی زندگی میکنیم که دیگر دانشکده مرکزی وجود ندارد و این نمود وضع دیگری است. ما اصلا دانش و معرفت مرکزی به این معنا که شاخهای از معرفت تعیین کند که بقیه رشتهها و دانشها کجا و چگونه باشند، نداریم. یا در گذشته درباره کلمه معلم دستهبندیهایی وجود داشت. در گذشته میگفتند معلم اول ارسطو است و به همین ترتیب معلم دوم، سوم و … . معلم کسی بود که همه علوم را میدانست و جای علوم را مشخص میکرد. اکنون دیگر معلم وجود ندارد.
تعیین نقطه مرکزی دشوار است
در زمان ما یک تکثر غریبی همه جا را فراگرفته است و تعیین کردن نقطه مرکزی دشوار است. این نشانه دیگری هم هست که در فلسفه میگوییم زمان تفکر نظاممند و سیستمی که جای هرچیز را مشخص کند، به پایین رسیده است. اصلا نمیتوانیم تفکری نظاممند داشته باشیم. بعضی از فیلسوفان همچنان میکوشند که درباره شرایط جامعه امروز توصیفهای کلان کنند. بعضی فلاسفه میگویند که آغاز دوره پست مدرن یعنی پایان فراروایتها. در جهان امروز دیگر هیچ روایت کلان فراگیر نداریم که همه جهان امروز را توصیف کند. حتی گروهی افراطیتر میگویند که خود فراروایت نیز سبب نوعی سرکوب میشود. بنابراین باید از رفتن به سمت فراروایت اجتناب کنیم.
یکی از شئون فلسفه و مسئولیتهای فیلسوف، شناخت تقابلهاست
اکنون علیرغم این انفجار، هنوز فلسفه برای توصیف دنیای معاصر میکوشد که صورتبندیهای کلانی را ارائه کند. بحث حقیقت و قدرت از همین جا شروع میشود. یعنی حقیقت و قدرت یک کوشش فلسفی است برای اینکه ما بگوییم مهمترین تقابل زمان ما کدام تقابل است. در اینجا اندیشمندان اشاره میکنند که یکی از دغدغههای فیلسوفان در تاریخ طرح تقابلها بوده است؛ مثلا هگل (۱۹۰۶) مقالهای نوشته که در آن میگوید فلسفه از جایی شروع میشود که تقابل شروع میشود. هرجایی که تقابل و تعارض شروع شود، فلسفه بیرون میآید.
به بیان دیگر یکی از شئون فلسفه و مسئولیتهای فیلسوف این است که ببیند در این زمانه تقابل بین چه چیزهایی است. درواقع بحث حقیقت و قدرت کوششی برای فهم مهمترین تقابلهای زمان ما است و گونهای از صورتبندی تقابل هاست که بقیه تقابلهای جزئی در ذیل این قرار میگیرد.
قدرت مهمترین مقولۀ زمان است
از یک سو وقتی در جهان معاصر روندها را میبینیم، همه چیز در ذیل قدرت است. قدرت به معنای عام و فلسفی خود، مهمترین مقولۀ زمان ماست. یعنی هرکاری که میکنیم، نسبتی با مقولۀ قدرت دارد. این نکته اولین بار به زبان نیچه آمد. وقتی که در عبارات دیگری اراده قدرت را همان قدرت دانست. بعد در فیلسوفان پست مدرن تعبیر قدرت به میان آمد و همه مقولات دیگر در ذیل قدرت تفسیر شد.
اطلاعات و دانش، قدرت است
پس در یک نگاه در جهانی زندگی میکنیم که همه چیز نسبت با قدرت دارد. ما در زمانی زندگی میکنیم که برخی از بخشهای زندگیمان به طور مستقیم و بعضی بخشها به طور غیر مستقیم با قدرت ارتباط دارد. مثلا همه چیز نسبتی با بازار، پول و سرمایه دارد. این قدرت عریان است. مثلا قدرت نظامی و سیاسی و یا قوای مختلف نظامی سیاسی. این موارد قدرت به طور مستقیم است. اما در بخشهایی از زندگیمان مثل دانش قدرت ناآشکار است. دانش در بعضی فرهنگها ضرباهنگ دانایی و عشق به دانستن دارد، اما درواقع آن هم در زمان ما قدرت است. اگر امروز دانشی باشد که در مقولات قدرت وارد نشود و در خدمت قدرت نباشد، اصلا توجیهی برای وجود نخواهد داشت. به همین دلیل وقتی فوکو قدرت/دانش را مطرح میکند، میگوید این دو روی قدرت است.
دانشگاه، قدرت است
امروز دانشگاه نیز قدرت است. اگر دانشگاههای مختلف نسبتی با قدرت نداشته باشد، امکان تداوم و بقا ندارد. این موضوعات را در بخشهای پنهانتر مثل هنر و دین (جایی که میخواهد نقشآفرینی کند اگر تناسبی با قدرت نداشته باشد امکان تداوم نخواهد داشت) بررسی کنید.
اگر بخواهیم برای انسان امروز که همان انسان قدرت است، مقابلی پیدا کنیم. مقابل قدرت حقیقت قرار میگیرد. دشواری تقابل قدرت و حقیقت این است که حقیقت، در نهایت فتور و ضعف و پنهانی است و قدرت، فراگیر در همه جا عیان است.
تفکر ژرف همان حقیقت است
اگر همچنان ذهنمان دربند گذشته باشد و بخواهیم نحوه شکلگیری شرایط فعلی را بفهمیم که چرا انسان امروز، انسان قدرت شده و یا همه آنچه که در اطراف ماست وجود ندارد به سبب نقشی و نظمی که قدرت دارد، آن موقع به سمت یک نوع تفکر ژرفی میرویم که در گذشته این نوع تفکر را نمود حقیقت میدانستیم. اینجا باید توجه کنیم که حتی در فیلسوفانی که بحث قدرت کردند، حقیقت کاملا در ذیل قدرت است. آن چیزی که حقیقت (دین، ارزش اخلاقی و … ) نامیده میشد، در ذیل قدرت دیده میشد.
اگر جایی قلمرویی باشد که تقابل برای قدرت پیدا کند، همچنان حقیقت است. حقیقتی که در محاق است. اگر بخواهیم در ادبیات فلسفی به نیچه رجوع کنیم که اولین بار گفت ما در آستانه دوران دویست سالهای هستیم که این دوران نیهیلیسم است و همه چیز در ذیل قدرت است. او با واژگون کردن حقیقت توانست به این نتیجه برسد و درواقع ورود انسان معاصر و مدرن به دورانی که همه چیز به قدرت ختم میشود با پایان حقیقت است.
حقیقت و قدرت چه نقشی در زندگی ما دارد؟
آن سوال مهم این است که نسبت حقیقت و قدرت چه نسبتی است و حقیقت در زندگی ما چه نقش و شأنی دارد؟ حقیقت در کجا و قدرت در کجا قابل یافتن است؟ این دوگانه بسیار دوگانه دشواری است و علت آن این است که شما برای فهم حقیقت باید به سراغ آثاری بروید که مهمترین دستاوردهای فکر بشر است که در قالب اسطورهها، ادیان و حکمتها ظاهر شده و گفته شده که حقیقت چیست و از طرفی باید وارد مقوله قدرت شوید که عینیترین و ملموسترین مسائل ما قدرت است.
تکنولوژی، اطلاعات و دانشها مفهوم قدرت هستند
چیزی مثل تکنولوژی و دانشهایی که مقوم قدرت هستند. بنابراین تقایل بین قدرت و حقیقت تقابلی بسیار دشوار است. ابتدا در مقام تصور خود تقابل مورد پرسش قرار میگیرد که این چه تقابلی است؟ اما با تطبیق و تأمل بیشتر به تدریج این تقابل خودش را نشان میدهد که به یک معنایی ما در دنیای امروز هم اگر درست بیندیشیم، متوجه میشویم که یک ساحت ما هنوز با حقیقت آشناست و قدرت ساحت دیگری از ما را فتح کرده است و همه در خدمت قدرتیم.
امروزه سلبریتی بودن قدرت است
قدرت در تعبیر «انسان قدرت» برای انسان فصل است؛ یعنی آن شاخصه اصلی. مثلا مهمترین انسانهای زمان ما سلبریتیها هستند. سلبریتی بودن امروز قدرت است. قدرت این نیست که مثلا شما مثل رستم باشید و بتوانید اینقدر وزنه بلند کنید. الان رسانه قدرت است. درواقع معنای عمیق قدرت با آن زمینههای فلسفی به شکل فراگیری ما را انسان قدرت کرده است و فصل ما و مشخصه اصلی ما قدرت است. اما اگر بخواهیم برایش یک مقابلی پیدا کنیم، همان وجهی است که ما هنوز احساس میکنیم خارج از وضع غلبه و نظم و عناصر قدرت ما چیزی دیگر هم هستیم و پنهانی است و کار دشوار اینجاست.
- وقتی فوکو در کتاب مراقبت و تنبیه بحث دیده شدن و چشم سراسر بین را مطرح میکند، وقتی به دوران معاصر میرسد میگوید دیگه دیده نمیشود و این دیده نشدن قدرت و دوربین مخفی قدرت یک ویژگی قدرت است. شما گفتید حقیقت پنهان است. شاید این پنهان بودن حقیقت خودش قدرت باشد؟
مسئله این است که قدرت در قرن هفدهم، هیجدهم و نوزدهم کاملا آشکار بوده و به طور مستقیم خودش را اعمال میکرد، اما هرچه که میگذرد قدرت با یک عقلانیتی خودش را به صورت پنهان اعمال میکند. به طوریکه افراد نظم قدرت را درونی کردند و با احساس اینکه دیده میشوند، خودشان بازی خود را میکنند و کسی به طور مستقیم آنها را تهدید نمیکند یا اگر خطایی کردند، مستقیم مجازات نمیکنند.
تمام تاریخ فلسفه جستجوی حقیقت است
اما برای توضیح مسئله حقیقت باید یک سنت فلسفی دیگر را به بحثمان اضافه کنیم و آن سنت از پیش سقراطیان مثل افلاطون است. قصه حقیقت از افلاطون شروع میشود. انسان در تلقی افلاطون همان موجودی است که در ذیل حقیقت قرار میگیرد. درواقع مهمترین شأن انسان این است که نسبتی با آن «خیر اعلی» دارد.
تمام تاریخ فلسفه جستجوی حقیقت است. من حقیقت را کجا بیابم و این حقیقت کدام حقیقت است که من با آن به رستگاری برسم؟ کسی که این موضوع را در قرن بیستم دنبال کرده و بسیار هم موثر بوده مارتین هایدگر است. او از «فراموشی وجود» میگوید که انسان معاصر وجود را فراموش کرده است و فراموشی حقیقت است و انسان حقیقت خود را از دست داده و به یک انسان اسیر تکنولوژی تبدیل شده است. امروز همه چیز ما تحت تاثیر تکنولوژی است که هایدگر میگوید این «گشتل» است. یعنی آن تعیین میکند که جای هرچیزی کجاست.
امروزه دیگر به دنبال اطلاعات دربارۀ حقیقت نیستیم
به نظر من اینکه امروز به نظر میرسد که ما تحت تاثیر تکنیک هستیم، از نظر هایدگر این نشانه فراموشی حقیقت است و حقیقت رفته و دیگر حتی جستجوی حقیقت نمیکنیم. بنابراین به یک معنا ما اگر فلسفه مدرن را تا قرن بیستم و دوره معاصر دنبال کنیم، میتوانیم با مقابل قرار دادن سنت فلسفی فوکو و سنت فلسفی هایدگر و با این ادبیات فلسفی جهان معاصر را توصف کنیم و بفهمیم در چه جهانی زندگی میکنیم. این طرح تقابل جستجو حقیقت جهان استفاده از رایجترین ادبیات فلسفی معاصر است.
امروزه قدرت جایگاه حقیقت را گرفته است
ما در جهانی زندگی میکنیم که نیهیلیستی است و نیهیلیست یعنی فراموشی حقیقت. حقیقت از زندگی ما رفته و نه تنها در شئون فکر، بلکه در تمامی ساحتهای زندگی ما حقیقت رفته است. جایش مقولهای به نام قدرت قرار گرفته است. پس میتوانیم به این شکلی صورتبندی کنیم که انسان حقیقت به پایان رسیده و امروز ما انسان قدرت داریم.
آیا مطالعۀ فرهنگ غرب در ایران موثر است؟
حالا این اثری که من نوشتم و ادامه خواهد داشت کوششی بوده برای همین مطلب که در ادبیات فلسفی غرب و مدرنیته مطرح شده و ما از آن ادبیات به زبان ملموس فرهنگ خودمان استفاده کنیم. مثلا من بهعنوان یک ایرانی با پشتوانههای فرهنگی خود، ادبیات، دین، اخلاق و ارزشهای فرهنگی خودم چطور میتوانم این را بفهمم و آیا زندگی من نیز دستخوش این تقابل هست یا نیست؟ اگر هست من چطور میتوانم آن را توصیف کنم؟ این کوشش حاصلی داشته که تا اینجا آمده و پروژه بزرگی است و ادامه پیدا میکند.
امروزه طرح فلسفه میانفرهنگی است
مسئله «دیگری» و «گفتوگو» نیز در این متن قابل فهم است. یعنی ما در زمانهای هستیم که حقیقتهای فراگیر و مورد اتفاق به پایان رسیده و شاهد حضور حقیقتهای فراگیر نیستیم. چگونه با هم زندگی کنیم و مناسبات خود را در این جهان متکثر تنظیم کنیم؟ جهانی که در هر گوشهای از آن حضور جهانهای مختلف را میبینیم. پاسخ اجمالی این سوال طرح گفتوگو و طرح فلسفه میانفرهنگی است. درواقع توصیفمان این است که اصول باهم زیستن، دیگری را فهمیدن، مفاهمه و گفتوگو را بفهمیم و با آن آشنا شویم. چراکه اگر اینطور نباشد، زیستن ما مورد تهدید قرار میگیرد. بنابراین دو مقولۀ گفتوگو و دیگری نیز با مقولههای حقیقت و قدرت قابل جمع است.
- اگر گفتوگو را صرفا یک واژه نظری ندانیم و به دنبال عملیاتی کردن گفتوگو باشیم میبینیم که به شدت کار سختی است و شاید بتوان گفت که بالاترین حدّ ارتباطاتی بودن، گفتوگو کردن است. اهل گفتگو بودن به سادگی اتفاق نمی افتد و خود شما در جایی مطرح کردید که «اهل گفتوگو بودن به معنای دقیق کلمه، یک منش است» ممکن است از مراحل پیشین و مقدماتی گفتوگو بگویید.
در ایران گفتوگو در متن زندگی ما فهمیده نشده است
من کار شما را کمی دشوارتر میکنم. من هنوز گمانم این است که در ایران، ما هنوز مشغول آشنا شدن با الفبای گفتوگو هستیم. هنوز گفتوگو در متن زندگی ما آنگونه که باید فهمیده شود، فهمیده نشده است، اما جریان دارد. ببینید در هرمنوتیک اصطلاحاتی به کار میرود که خوب است اینجا نیز به کار ببریم. مسئله اصلی هرمنوتیک «فهم» است که فهم چگونه اتفاق میافتد. هرمنوتیک یک مراحلی دارد. مثلا اولین کسانی که به فهم توجه کردند، ذهنشان روی فهم متن رفت. بعد متوجه شدند این فهم همه دایره شناخت ما را باید در بر بگیرد. وقتی من میگویم فهم یعنی خودم و دانش را بفهمم. منظور از فهم صرف اینکه من کتاب مقدس را چطور میفهمم، نیست.
گفتگو همان فهم است
در مرحله دوم ما را به معنای عمیقتر کشاند که معنای فهم و مفاهمه در علوم و شناخت بهعنوان یک مسئله (problem) در حوزه معرفت است. اما یک معنای سوم دارد و آن این است که هستی جز فهم نیست و این معنای سوم هرمنوتیک است که هایدگر و گادامر مطرح میکنند. فهم همین گفتوگو است. زمانی من گفتوگو را به عنوان یک منش و شیوه اخلاقی میفهمم که من در مقابل دیگری قرار میگیرم. من آن فرد را تحمل میکنم یا به ارزش های او احترام میگذارم. این یک مرحله از گفتوگو است.
جهان ما، جهان دائما گفتوگو است
اگر انسان به گفتوگو توجه کند، متوجه میشود که انسان گفتوگو است و در خلوتترین حالات خویش نیز گفتوگو میکند. اینکه حافظ میگوید «گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید». این دو ساحت است که دو لایه از وجود با هم گفتوگو میکنند. گاهی من با دیروز خودم گفتوگو میکنم. گوته میگوید: «انسان گفتوگو است». نکته همین جاست که ما در جهانی زندگی میکنیم که دائما گفتوگو میکنیم. جهان معاصر متکی بر گفتوگو است. برای مثال به دلیل شیوع کرونا یک سال است که تمام مردم جهان درباره موضوع کرونا گفتوگو میکنند.
گفتوگو باید خودآگاهانه باشد
گفتوگو به این معنا نیست که دو طرف میز بنشینیم، نه! ما ایرانیها با رفتار خودمان در مقابل کرونا داریم گفتوگو میکنیم و داد و ستدی در جریان است. رصد رفتار یکدیگر گفتوگو است. اتفاق مهم این است که چه کسی میتواند شرایط غلبه گفتوگو بر زندگی ما را مفهومی کند. خودآگاهانه گفتوگو کند. تمایز ما در ماجرای گفتوگو اینجاست: یعنی میزان گفتوگوی خودآگاهانه و درونی کردن گفتوگو.
انسانها با حقیقت خود زندگی میکنند
بگذارید ما کار را به سطحی عمیقتر ببریم. در یک جهانهایی در گذشته وقتی از حقیقت میگفتیم، یک حقیقت واحد داشتیم که شیفته آن بودیم و همه چیز ما با آن حقیقت تنظیم میشد. اما الان درجهانی زندگی میکنیم که همه متوجه شدند که انسانها همه با حقیقت خودشان زندگی میکنند. انسان مگر میتواند بدون حقیقت زندگی کند. در صحبتهای عرفانی ما نیز گفته میشود که هر انسانی عبد یک ربی است. مگر میشود انسان، انسان باشد و معبود نداشته باشد.
بزرگترین بلاهت زمان ما غفلت از شنیده شدن است
به معنای گسترده مثل گذشته نمیتوانیم سر پایین بیندازیم و دلخوش به حقیقت خود باشیم. حضور دیگری چنان نزدیک است که نمیتوانم با حقیقت خودم مشغول باشم. به یک معنایی ما در جهانی زندگی میکنیم که از آنِ دیگری نیز است، دیگری متفاوت و متمایز. او آرامش مرا میگیرد. در چنین جهانی حتی برای اینکه من در آرامش زندگی کنم نیازمند این هستم که دیگری را به رسمیت بشناسم، نه صرفا به رسمیت شناختن اخلاقی.
زمانی حرف زدن مهم میشود که بدانیم تمام جهان حرفمان را میشنوند و دربارۀ آن اطلاعات کسب میکنند
من نمیتوانم با حضور دیگری که حتی جای دیگری در دنیاست، آرام داشته باشم. یک بحثی که ما در حوزه فلسفه داریم این است که در گذشته شاید من میتوانستم در یک فرهنگ بسته با مرزهای مشخص برای مخاطبان خاص اثری را بنویسم، درسی را بگویم و سخنی را القا کنم، اما امروز ما در جهانی زندگی میکنیم که تمام درها باز است. من موقعی در این جهان میتوانم آرام باشم و طوری حرف بزنم که بدانم همه حرفهای مرا میشوند. بزرگترین بلاهت الان این است که فکر کنیم حرفی بزنیم و دیگران نمیشنوند. من زمانی در حرف زدن موفق هستم و منش گفتوگویی دارم که طوری حرف بزنم که بدانم تمام مردم جهان حرف من را میشنوند و باید بشنوند.
درک گفتوگو منوط به درک شرایط است
در جهانی که همه چیز شفاف است و هیچ چیز سربستهای نیست، جز این نمیتواند باشد. بنابراین به یک معنا درک گفتوگو و معنای آن در زمان ما منوط به این است که ما شرایط را دریابیم. حتی ما در پژوهشهایی که در حوزه «میانفرهنگی» داریم واژه گفتوگو کفایت نمیکند و بعضی از متفکران معاصر به جای «دایالوگ» (dialogue) از «پلیلوگ» (polylogue) استفاده میکنند. یعنی باید یک نسبت متقابلی بین اطراف گفتوگو باشد. «دایا» بین دونفر است اما در جهان ما اطراف به سمت بیشمار شدن رفته است.
ضرورتهایی برای دریافت اطلاعات، مشارکت و گفتگو وجود دارد
لذا ضرورتهای دوران معاصر اقتضاء میکند که ما گفتوگو کنیم و نمیتوانیم گفتوگو نکنیم. روندها به سمتی است که تفاوت را نمیتوان انکار کرد و ضرورتهایی برای همکاری و مشارکت وجود دارد و ما باید بتوانیم با سمفونیای که در جهان اجرا میشود، همه برقصیم و لذت ببریم و همه مقصود خود را در آن سمفونی ببینند. اگر این چنین باشد جهان، جهانی نخواهد بود که بتواند خودش را حفظ کند. حتی اقتضاء کره زمین و حفظ کره زمین، گفتوگو و مفاهمه است. الان کار به جایی رسیده است که اگر یک خانواده سه نفره قائل به گفتوگو نباشد، زیستن با هم دشوار است. این شرایط جهان ماست. به گمانم هنوز در سرآغازش هستیم و به تدریج لایههای شأن گفتوگو آشکار میشود.
مهمترین مسئله، نظری و تئوری است
- در پایان اینکه چه مسئله و دغدغۀ فردی و اجتماعی سبب شد که مطالعات شما در زمینه فلسفه میانفرهنگی و گفتوگو و دیگری و رابطه قدرت و حقیقت باشد؟
برای کسی مثل من که فلسفه خوانده است مهمترین مسائل، مسائل نظری و تئوری است. من از سالها پیش کوشیدم که ببینم خلأ کجاست و به چه جایی توجه نمیشود. بههمین خاطر هرجا که وارد شدم، پژوهشی کردم و درسی دادم، به سراغ کاری رفتم که انجام نمیشود. در کارهای اخیرم در حوزه فرهنگ، میانفرهنگی، حقیقت و قدرت و دیگری، به نظرم میرسیده که دِینی است نسبت به جامعهای که در آن تحصیل کردم و مدیونش هستم.
باید فکری به خانمان و روزگار خود کنیم
هرجا به نظرم رسیده که به آن بخش توجه نمیشود من آنجا رفتم و الان هم ما درست در مقطعی هستیم که فکری باید به خانمان و روزگار خود کنیم. امیدوارم که حرفهایی که ما میزنیم اگر درست باشد، شنیده شود و با نسلی که در راه است ما بتوانیم این مسیر را با فهم و درایت و بصیرت بیشتر پیش ببریم و امید دارم نسلی که در راه است خیلی بهتر از ما باشد.
منبع: سایت عطنا